پدري با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پياده رو بود .
پسر بزرگتر پرسيد : پدر جان ما چرا اتومبيل نداريم ؟
پدر گفت : من يک پدر زن ثرومتند پير دارم ، اگر او فوت کند ، ثروتش به مادر زن من خواهد رسيد ، پس از انکه مادر زنم هم مرد ، ثروت او به ما رسيده و من خواهم توانست که يک ماشين براي خودمان بخرم .
پسر کوچک ، پس از شنيدن حرف پدر گفت : پدر جان ، من پهلوي شما خواهم نشست .
پسر بزرگتر با ناراحتي جواب داد : تو بايد عقب بنشيني ، جاي من در جلو مي باشد .
دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همديگر کردند .
پدر که خيلي عصباني شده بود ، گفت : بياييد پايين ،بچه هاي بي تربيت ! تقصير من است که شما را سوار ماشين کرده ام .
پسر بزرگتر پرسيد : پدر جان ما چرا اتومبيل نداريم ؟
پدر گفت : من يک پدر زن ثرومتند پير دارم ، اگر او فوت کند ، ثروتش به مادر زن من خواهد رسيد ، پس از انکه مادر زنم هم مرد ، ثروت او به ما رسيده و من خواهم توانست که يک ماشين براي خودمان بخرم .
پسر کوچک ، پس از شنيدن حرف پدر گفت : پدر جان ، من پهلوي شما خواهم نشست .
پسر بزرگتر با ناراحتي جواب داد : تو بايد عقب بنشيني ، جاي من در جلو مي باشد .
دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همديگر کردند .
پدر که خيلي عصباني شده بود ، گفت : بياييد پايين ،بچه هاي بي تربيت ! تقصير من است که شما را سوار ماشين کرده ام .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر