۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

لطیفه های فارسی


ظریفی مرغی بریان در سفره بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمی خورد. گفت: عمر این مرغ بریان ، بعد از مرگ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ..

درویشی گیوه در پا نماز خواند. دزدی طمع در گیوه ی او بست. گفت: با گیوه نماز درست نباشد. درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد ، گیوه باشد.

شخصی با دوستی گفت: پنجاه من گندم داشتم، تا مرا خبر شد، موشان تمام خورده بودند. او گفت: من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد، من تمام خورده بودم.

مردی خر گم کرده بود، گرد شهر می گشت و شکر می گفت، گفتند: چرا شکر می کنی؟ گفت : از بهر آن که من بر خر ننشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهار روزی بودی که گم شده بودمی..

دو توانگر و یک فقیر با هم به حج رقفتند. توانگر اول چون دست در حلقه کعبه زد ، گفت : خدایا به شکرانه ی آن که مرا اینجا آوردی، بلبان و بنفشه را از مال خود آزاد کردم.
توانگر دوم چون حلقه بگرفت ، گفت : بدین شکرانه، مبارک و سنقر ( دو تن از غلامانش را ) آزاد کردم. مرد فقیر چون حلقه بگرفت، گفت : خدایا تو می دانی که من نه بلبان دارم نه بنفشه نه سنقر و نه مبارک؛ بدین شکرانه، همسرم را از خود به سه طلاق آزاد کردم.

درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود، گفت : نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست. گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست. گفت: برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه شما را می بینم، ده خویشاوند دیگر می باید که برای تسلیت شما آیند.

هیچ نظری موجود نیست: